-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذر 1392 20:42
دلمان پوکید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذر 1392 01:47
هوا خیلی مه آلود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذر 1392 22:15
حتی قبل از خوردن آش به عنوان شام هم احساس دل درد میکردم !حالا که دیگه اصن یه وعضی ... بعضی وقتا هم اینجوریه که مجبوری هم رنگ جماعت شی دیگه! کم کم دارم به این نتیجه می رسم که حس رقابت بین بچه های ارشد از قبل از تصمیم گرفتن برای کنکور شرکت کردن تا سال ها بعد از فارغ التحصیلی ادامه داره!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آذر 1392 10:21
یعنی صبحانه فقط با نون تازه هایی که بابا میگیره معنی میشه و بس ! نه مث اینجا که باید نون عاریه ای فریزری رو به زور ببلعی!:-))
-
همون شات آپ خودمون و خودشون
سهشنبه 5 آذر 1392 01:33
یکی از آرزوهام اینه که به این دوست عزیز تخت بالایی بفهمونم استاپ تاکینگگگ .. استااااااپپپپپ
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذر 1392 23:05
دستمو با بخار آب جوووووش سوزوندم،یعنی یه چایی خوردنم به ما نیوووومدددده:-((
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذر 1392 14:40
به این میگن یک برش زندگی تو این فصل! هر وقت میرم تهران یا مادر عزیزم اینو آماده کرده یا قراره که آماده کنه ! یعنی عاشقشم که همیشه هواسش هست.
-
اثر انگشت
دوشنبه 4 آذر 1392 00:16
کی فردا حوصله ی خوابگاه رفتن رو داره؟ قرار بود این هفته مجانی برم یونی ولی بلیتامو پیدا نکردم!!نتیجتا فردا یونی نمیرم:-دی کلاسای نقاشی به بدترین وضع ممکن میگذره !یعنی من نمیدونم چرا اینقدر کم کار شدم ! تنبلی میکنم ، از اونجا که میام احساس میکنم یه روز کامل باید استراحت کنم و ازم پذیرایی بشه تا رفرش بشم ! آخر هفته ها...
-
دومین روز آخرین ماه پاییزی
شنبه 2 آذر 1392 10:45
زندگی خوابگاهی حتی از تصور منم سخت تره ، این هفته که مجبور شدم یه شب بیشتر بمونم اینو فهمیدم ... شب آخر دیگه دلم نمیخواست حتی صدای کسی رو بشنوم چه برسه به هم صحبت شدن با بقیه ... با این حال سعی کردم این حس و حال مزخرفمو به کسی انتقال ندم ...حتی تا آخرین لحظه هم به شوخی و خنده با بچه ها گذشت ... از حالا غصه ی اون یه...
-
نمی تونم غریبه باشم توی آینه ی چشمات ..
سهشنبه 14 آبان 1392 12:47
یه روزی بیاد که دل من آروم بگیره از این همه نبودنت،از این همه بغض که میاد میشینه تو گلوم،از این همه اشک که هی میخواد سر بخوره رو گونه هام ولی من دیگه این اجازه رو بهش نمیدم... یه روزی بیاد که دل من آروم بگیره ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهر 1392 21:44
وقتایی که اینجام دلم برای همه چی تنگ میشه .. برای یه کم سکوت و تنهایی..بیشتر از هر چیزی دلم تنگ میشه..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مهر 1392 19:58
این روزا هر جا چشم میندازم یه اثری از تو میبینم لعنتی..پاییز دلگیر و دوست داشتنیمو با نبودنت برام جهنم کردی!حالا به جای تو خودم روزها تو غار تنهاییم میمونم و به روزای خوبی که با هم داشتیم فکر میکنم..هنوزم بعد از پنج ماه نتونستم با نبودنت کنار بیام..هنوزم به اون بیست اردیبهشت لعنتی که فکر میکنم چشمام تر میشه!چقدر احمقم...
-
تصویر ساده ی زندگی
پنجشنبه 18 مهر 1392 22:39
خیلی حرف دارم واسه ثبت کردن تو اینجا ولی نمیدونم چرا نمیشه ! هر وقت این صفحه رو باز کردم پشیمون شدم از گفتنشون ! خلاصه که هستم و این روزا رو با تمام بالا پاییناشو سختیاش میگذرونم و امید دارم روزای بهتری در راهه ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 مهر 1392 01:22
امان از این روزای بلند دلتنگی..از این شبای کشدار تنهایی که تموم نمیشه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 شهریور 1392 19:49
با صد هزار مردم تنهایی بی صد هزار مردم تنهایی "رودکی"
-
روزهای مردن5
دوشنبه 25 شهریور 1392 19:16
آدم دیگه ! دلش میخواد این راهی رو که میره دیگه بر نگرده .. دلش میخواد این یه باری رو که قرار عمر کنه ، عمر نکنه .. دلش میخواد بره التماس خدا رو کنه بگه این یه بارم بگذر از یه آدم تقصیرکار ببرش پیش خودت ، ولی به این فکر میکنه خودش دلش میخواد بره ، همسفرش که نمیخواد .. دلش میخواد این جاده ای که فردا قرار بره جاده ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 شهریور 1392 21:18
فردا دارم میرم دانشگاه ثبت نام .. یه دوره ی جدید قرار تو زندگیم استارت بخوره .. هم استرس دارم ، هم خوشحالم ، هم ناراحت .. فقط از خدا میخوام که توی این مرحله ام تنهام نزاره ! اون که همیشه هوامو داسته این بارم هوامو داشته باشه ...
-
روزهای مردن 4
چهارشنبه 20 شهریور 1392 20:49
بعضی روزا هم اینقدر احمقم که دلم میخواد برم دستشو بگیرم بگم بیا فقط یک ساعت بیشتر پیشم بمون تا این دل بی درمون آروم بگیره و اینقدر بهونه ی نبودنتو نگیره ..
-
روزهای مردن 3
دوشنبه 18 شهریور 1392 22:34
نمیدونم چرا اینقدر این روزا احساس تنهایی میکنم ! هی بغض میکنم هی به خودم یاد آوری میکنم که نباید اینجوری باشم ! احساس میکنم روزای سختی در پیش دارم اینقدر که شاید تنهایی از پسش بر نیام ولی بعد به خودم میام و میبینم که واقعیت اینه که تنهام و باید تنهایی همه ی روزای خوشی و ناخوشی رو پشت سر بزارم ...بعضی وقتا کم میارم .....
-
لال شوم، کور شوم، کر شوم / لیک محال است که من خر شوم
شنبه 9 شهریور 1392 19:39
یه جور غم انگیزی این دو روز تو گذشته های نه چندان دور سیر میکردم ... وقتایی که بود ، وقتایی که نبود ، وقتی که گذاشت رفت واسه همیشه ..
-
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی / تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
پنجشنبه 7 شهریور 1392 00:13
آدم باید یه دختر عموی خجسته داشته باشه که وقتی از تو فیس بوک میفهمه خبریه زنگ بزنه بهت بگه بیشرف قبول شدی؟؟
-
رشت
سهشنبه 5 شهریور 1392 22:19
و اینگونه بود نتایج ارشد... +همین لبخند مامان و بابا می ارزید به تمام این خستگی ها
-
یه لیوان پر خیلی به کار نمیاد ، من دنبال اون لیوان خالیه ام !
سهشنبه 29 مرداد 1392 21:45
دوست دارم بیام اینجا و از چیزایی که تو این کلاس جدید یاد گرفتم مفصل براتون بنویسم فقط نیاز به یه زمانی دارم که بتونم تمرکز کنم و همه چی رو با جزییاتش بگم .. علی الحساب اینو داشته باشید از من " مواظب ضمیر ناخودآگاهتون باشید و دانشتون رو تو این زمینه بالا ببرید " جوابا قرار تا ده شهریور بیاد انگار ، این هفته...
-
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
پنجشنبه 24 مرداد 1392 00:08
دوباره دارم کتاب نیمه ی تاریک وجود رو میخونم ! زیاد ازش پیش نرفتم ولی احساسم نسبت به خودم خیلی بهتر شده ! دوشنبه هم که با دوستم بیرون بودم اتفاقی یه کافه کتاب پیدا کردم که البته محیطش خیلی دنج و آروم نیست ولی دوست داشتنی بود ، عضویتش یه ساله بود که هر دومون ثبت نام کردیم و توی همون چند مین اینقدر سوتی دادیم که فکر کنم...
-
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
شنبه 19 مرداد 1392 22:26
الان تنها چیزی که دلم میخواست این بود که یه زوط بالا سرم بود منو وادار میکرد از اینقدر بی خیال و بی تفاوت زندگی کردن دست بردارم ! وسلام..
-
روزهای مردن 2
سهشنبه 8 مرداد 1392 11:45
این روزا که میگذره هیچ خوب نیست .. حوصله ی نفس کشیدنم ندارم گاهی .. زندگی کردن که بماند . احساس میکنم دور و برم رو خیلی خالی کردم ، یعنی کرده بود .. و الان این تنهایی داره خیلی اذیتم میکنه ! یه روزایی واقعا دلم میخواد یکی باشه یکم با هم حرف های بی سر و ته بزنیم ! ولی نیست .. اعتمادم از همه سلب شده ! شدم یه آدم بی...
-
تاسف
دوشنبه 24 تیر 1392 21:12
بنظرم هیچ وقت برای شناختن یه آدم دیر نیست .. الان تنها حسی که دارم شرمندگی از خودم و احساسم ...
-
آژیر
جمعه 21 تیر 1392 21:59
خیلی حرفی برای گفتن ندارم..نه کار خاصی میکنم و نه اتفاق خاصی میفته .. نه روزها راحت تر شب میشه و نه شبا زودتر به صبح می رسه. خدا رو شکر تو این چهار پنج سالی که رانندگی میکنم تا حالا دچار صانحه یا شایدم سانحه رانندگی نشدم ولی خب وقتی از این و اون راجع به شاهکاراشون میشنوم هی پیش خودم حلاجی میکنم من اگه بودم فلان کار رو...
-
لعنتی
دوشنبه 17 تیر 1392 23:03
بهم پیغام داده که فلانی که هی برام پیغامهای چرت و پرت میزاره تویی ؟من الان چی بگم به خودم و به اونی که دوست داشتن و این همه عذاب و ناراحتی منو اینجوری میبینه ؟ که بعد از این همه مدت منو اینجوری شناخته ! چی بگم بهت علی ؟ چی میخوای بگم لعنتی ؟ ؟ ؟؟؟ ؟
-
روزهای مردن 1
شنبه 15 تیر 1392 21:16
مامان من سرطان ریه داشت ، بیشتر سال های بچگیم رو یادمه که مریض بود ! 14 ، 15 سال پیش بعد از شیمی درمانی مجبور شدن جراحی کنن .. همون موقع هم میگفتن احتمال بهوش اومدنش کمه ، اینقدر که چند بار تا اتاق عمل رفت ولی هی منصرف میشد و میگفت میخوام حتی اگه قرار روزای کمی زنده باشم ، اون روزا رو کنار بچه هام باشم ! خدا رو شکر...