-
جمعه ی غمگین و ابری پاییزی در بهار
جمعه 4 اردیبهشت 1394 18:46
من انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را بیاد دارم که در غروب آنها در خیابان از تنهایی گریستیم ما نه آواره بودیم، نه غریب اما این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت می گفتند از کودکی به ما که زمان باز نمی گردد اما نمی دانم چرا این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند! احمدرضا احمدی
-
از مسائل مهم دنیوی
جمعه 4 اردیبهشت 1394 17:14
مردای ایرونی عاشق سه چیزن .. موی بلند ، یقه ی باز ، دامن کوتاه وسلام
-
عمیق
جمعه 4 اردیبهشت 1394 12:07
اعتراف می کنم که باردارم ...
-
خاطره ها
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1394 22:57
از صبح فولدر مهستی رو پلی کردم داره میخونه و چقدررررررر خوبه ..
-
بعد از چندی من و شادمانی بی سبب
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1394 21:46
استیکر نصرت خان تو وایبر عالیه .. یعنی تنها چیزی بود که تونست تو این چند روزه منو نان استاپ بخندووووونه
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1394 15:06
گاهی آدما اینقدر تنها میشن و با خودشون حرف میزنن که کم کم تبدیل به دو تا آدم میشن ..
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1394 13:54
اعتراف می کنم که ترشیدیم رفت :)))))))))))))))
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 اردیبهشت 1394 00:13
چیزی که من دور و برم میبینم اینه که آدما بعد از ازدواجشون نسبت دوران دوستیشون بدتر میشن نه بهتر ... بی خود به امید اصلاح کردن و رویه ی بهتر طرف نباشید ..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 21:40
حوصلم سر رفته .. دو ساعته ررای اینکه از بیکاری و تنهایی نرم سراغ یخچال گوله شدم زیر پتو به خیال اینکه خوابم ببره ولی زهی خیال باطل ..
-
نیازمندی ها
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 19:59
الان باید یکی می بود که در این غروب بهاری منو دعوت کنه به یه کافه ی دنج و قشنگ برای یک چای عصرانه ... +باید می بود دیگه .. چقدر خودمون تهنایی به خودمون حال بدیم خب ...:(
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 19:45
کاش شعور و فرهنگم مد بود
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 اردیبهشت 1394 14:43
فرو می ریزم ، همچون آوار ...
-
منم سکونی گس شبیه یک مرداب
دوشنبه 31 فروردین 1394 00:38
بسی خوشنود میشویم اگر راهکاری برای برداشتن این کلید ما از روی چارتار ارائه دهید .. اوشون میخونه .. منم زار زار باهاش اشک میریزم .. مخصوصا این ترانه چه می بینی بگو با من چقدر راه مانده تا جاده به شیب شب سرازیرم عطش میزاید این باده نمی دانم چه شد دستم رها کردی نمی دانم نمی دانی به کار دل چه ها کردی نمی دانی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 فروردین 1394 00:28
امروز صبح یه مسیجی تو وایبر برام اومد که واقعا باهاش عخش کردم : "معجزه" یعنی: وقتی که "غرق" در زندگی ، افکار ، دغدغه ها و گرفتاریهای خودت هستی..... "کسی" آرام می اید ...... آن گوشه "قلبت" می نشیند...... بی هوا ساکن "دلت" میشود... و بی توقع "سر و سامانش" می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 فروردین 1394 00:26
پنج شنبه و جمعه ی پیش طی یک حرکت ییهویی با اکیپی که بابا باهاشون میرفت کوه رفتم کویر نوردی .. سفر با پیرمردا هم عالمی دارد ها که آرزومندیم نصیبتان بشود
-
عجب ساز و نوایی
دوشنبه 31 فروردین 1394 00:22
همین سه شنبه ای که گذشت .. بلیط گرفته بودم که با آبجی کوچیکه بریم سینما ... یک ساعت و ربع زودتر از شروع سانس راه افتادیم و نیم ساعت بعد از شروع رسیدیم نزدیکای سینما .. یعنی تو نیایش .. و چون دیدیم دیگه فایده نداره .. رفتیم سمت باغ فردوس و کافه سینمای دوست داشتنی من .. موقع برگشت .. تو باغ فردوس یه دختر بچه ی سه ساله ی...
-
شیم آن می
دوشنبه 31 فروردین 1394 00:13
خب من عاشق هدیه دادن و هدیه گرفتنم .. یعنی کیف میکنم اصلنا .. بعد با عرض شرمندگی هنوز هر شب به خودم میگم چرا امسال هیشکی هیچ هدیه ای به من نداد .. هیشکیااااااااا .. حتی مامان و بابا
-
الکی نوشت
دوشنبه 31 فروردین 1394 00:11
من هیچ وقت یادم نمیاد که مامانم گفته باشه فلانی دوست منه .. از دوران مدرسه .. سرکار .. از بین همسایه ها .. دوستای دوران بچگی .. هیچ وقت کسی نبوده که اونو به عنوان دوستش معرفی کنه و باهاش در ارتباط باشه .. یعنی درواقع بعد از ازدواجش دوستی نداشته و یا حتی بهتره بگم تا اونجایی که من فهمیدم قبلش هم .. حالا منم دقیقا مثل...
-
طلوع
دوشنبه 24 فروردین 1394 10:55
آسمون هنوز ابری ... پنجره ها رو باز کردم .. بیرون خونه همه جا سبز و قشنگه .. ییهو به سرم زد برگردم تهران لاک زدم و نشستم اینجا تا لاکم خشک شه ... بعدش میخوام آماده شم برم تو پارک قدم بزنم .. بعدشم برم سمت ترمینال .. پریروز با یه دوستی حرف می زدم .. میگفت دانشگاه موقعیت خوبیه .. میگفت اشتباهی که من کردم و این موقعت و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 فروردین 1394 14:22
چارتار همیشه اشک منو در اوورده .. تنها که باشی .. آسمون که ابری باشه .. دلت که از آدمای دور و برت گرفته باشه .. سرتو میزاری رو زانوتو اشک میریزی و سبک میشی .. بعد هعی لذت میبری از این بارون نم نم و آسمون ابری و چای تازه دم و دلی که به این آسونیا دست بر نمیداره از غصه هاش ..
-
مبارک باشی الی
چهارشنبه 19 فروردین 1394 22:40
تولد به حال خوش و یاد کردنا و کیک و شمع و هدیه های نه لزوما مادیشه که قشنگه ... امسال غم انگیزترین تولد عمرومو گذروندم ... دوستام هیچ کدوم یادشون نبود .. از اون همه کانتکتس یک نفر هم بهم زنگ نزد .. نه کیکی ، نه شمعی .. 26 رو دوست دارم .. درسته که قرار نیست به سن پیری برسم ولی خوب ربع قرن دوم شروع میشه .. قشنگه و هیجان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 فروردین 1394 00:38
دیگه هیچ وقت بیست و پنج ساله نمی شم ...
-
گوگوش تو یکی از ترانه هاش می خونه
جمعه 29 اسفند 1393 00:53
عشق .. زخم عمیقی که هرگز خوب نمیشه ! بنظرم من راست میگه ..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 اسفند 1393 00:48
امسال اصلن دوست ندارم یاد داشت شب عید بزارم ... دوست ندارم برگردم به نود و سه و از اول مرورش کنم ... البته مگه میشه ؟؟؟ شاید آدم چیزی رو مکتوب نکنه ... ولی مگه اینجور وقتا میشه ذهن رو کنترل کرد که اینجور فکرا رو نکنه ؟؟؟ که مقایسه نکنه ؟؟؟ نگاه که میکنم میبینم پارسال این موقع خیلی راضی تر و خوشحال تر بودم .. به همون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 اسفند 1393 00:28
داشتم می نوشتم از غم و غصه .. که توفیق اجباری هم کلامی با یک دوست باعث شد شرمنده شم از نوشتنش ... فقط میخوام بگم : خدایا این روزا خاص تر هوای هممونو داشته باش ..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 اسفند 1393 00:17
کاش تولد من هم می ماند برای بعد ، به کجای دنیا بر می خورد ؟! "عباس معروفی"
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 اسفند 1393 18:56
از ده روز پیش که آخرین پست رو نوشتم بارها اومدم و این صفحه رو باز کردم که چیزی بنویسم ولی خب نشد .. یا کار پیش اومد یا حسش پیش نیومد .. روزای آخر سال و تاریخ انقضا آرزوی 93 که داره دونه دونه به تهش میرسه .. بازم مثل همیشه اولین تقویمی که میگیرم پر میشه از روزمرگی های قدیمی و گاهی هم تجربه های ناب و جدید ..ایشالله که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اسفند 1393 16:19
_ دیشب تا نزدیکای چهار صبح داشتیم ماکت درست میکردیم ... یکی از هم خونه ای های من معماری میخونه و از اونجایی هم که ما همه آدمای دقیقه نودیم .. مجبور شدیم همه دست به دست هم بدیم تا یه ماکت "گولاخ" بسازیم .. خیلی تجربه ی جالبی بود .. همه ی زمانی رو که داشتیم کار میکردیم مغزم یه ضربدر گنده رو همه ی افکار منفی...
-
دایت خر است
شنبه 9 اسفند 1393 22:15
واقعا تف تو هر چی رژیم لاغری .... من امروز همش با چهارتا سیب کوچولو زندگی کردم .. تازه اینقدر ارادم قوی شده که برای بچه ها نهارم درست کردم ولی خودم نخوردم .. در حالی که از غذاهای مورد علاقم بود .. تازه شب نزدیک چهل دقیقه رقصیدم و حلقه زدم ! یعنی خیلی ستم اگه من تا عید خیلی خیلی لاغر نشم :(((((((((((((
-
چشمای غمگین
سهشنبه 5 اسفند 1393 16:26
این روزا همش دم شور می زنه ... همش نگرانم .. همش فکرم مشغوله .. یه وقتایی دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار که دیگه نتونم به هیچی جز دردش فکر کنم .. دلم میخواد این روزا اینقدر کش نیاد .. تند تند تموم شه ..