آسمون هنوز ابری ...
پنجره ها رو باز کردم .. بیرون خونه همه جا سبز و قشنگه ..
ییهو به سرم زد برگردم تهران
لاک زدم و نشستم اینجا تا لاکم خشک شه ... بعدش میخوام آماده شم برم تو پارک قدم بزنم .. بعدشم برم سمت ترمینال ..
پریروز با یه دوستی حرف می زدم .. میگفت دانشگاه موقعیت خوبیه .. میگفت اشتباهی که من کردم و این موقعت و از دست دادم تو نکن .. میگفت می شناسم اخلاقت و چون میدونم چقدر شبیه خودمی ازت میخوام که این اشتباه رو نکنی .. میگفت تنهایی تا یه جایی خوبه بعدش میشه سوهان روح ..
همین چند ماه پیش یکی از دوستان دور از همسرش جدا شد .. یکی دیگه هم در حال کشمکش و جدایی .. تجربه ی خواهر هم هست .. دوستی های پر تنش دور و برم رو هم که می بینم دلم میخواد آدما همینقدر ازم دور بمونن ..
نمیدونم شما تجربه ی هم خونه شدن با جنس مخالفو داشتین یا مثل من بی تجربه این .......
+خودمو باخته بودم .. تمام شنبه رو گریه کردم ... تمامشو ... تمام دیروزو برای اینکه بغضمو قورت بدم خوردم .. هر چقدر که می تونستم خوردم که به ذهنم فرصت فکر کردن ندم ..
دلتون شاد
هى کى از یونى میره بیرون همین حرفو میزنه
بعد دقیقا آدم تا تو یونیه حوصله هیشکیو نداره
من فکر کردم فقط خودمم که اینجوریم و حوصلشونو ندارم:))