دیروز رفتم ایرا..ن .ن.و.ین مصاحبه برای کار .. چقدر جای خفنی بود .. چقدر به ایده آل های من برای محیط کار نزدیک بود:دی .. یه نیم ساعتی مصاحبم طول کشید .. امیدوارم بشه که یه همچین جایی تجربه کسب کنم !
همین دیشب بود که داشتم برای مستر "م" غر میزدم که دلم کادو می خواد ! صحبت سورپرایز بابااینا شد .. گفت فکر کردم یکی این حالو به خودت داده .. گفتم نه بابا ! می دونی چند وقته دلم کادو می خواد .. کادوی بی مناسب .. یهویی.. سورپرایزی.. ولی خبری نیست !!! البته قبل ترش هم برای خواهرک غر زده بودم که کادو می خوام !
این شد که امروز یه کادوی خیلی خوب گرفتم از خواهرک .. آلبوم ماه و ماهی .. دوست دارم کارای آقای حجت اشرف زاده رو .. روحم تغذیه شد اصلن !
کلا که من خیلی وقتایی که حالم خوب نیست خودمو می برم شهر کتاب .. کتاب کادو می خریم .. همیشه هم سعی کردم حتی اگه شده یه هدیه ی خیلی کوچیک، اما بی مناسبت دیگه برای دوستان و اطرافیان بخرم !! از بس که هدیه گرفتن حال منو خوب می کنه فکر می کنم بقیه هم همینطورن .. امتحان کنید شما هم .. این خوشی کوچیکو از دور و بریاتون نگیرید :)
مهم نوشت : جیرجیرک چرا نمی تونم برات کامنت بزارم ؟؟؟ پیلیز هلپ می
شماها وقتی خوشحالید، وقتی عصبانید، وقتی استرس دارید ، وقتی ناراحتید پیش کی میرید ؟؟ اولین نفری که سراغش رو میگیرید کیه ؟؟ چیکار می کنید ؟؟؟
من ! اینجور وقتا هر جایی که هستم، بزرگترین نعمت در اون لحظه برای من تنهایی ! وقتی خوشحالم و از خودم راضیم میرم جلوی آینه قربون صدقه ی خودم میرم ، به خودم افتخار می کنم ، با خودم دوستی می کنم یا وقتی عصبانیم و کار اشتباهی کردم ، بازم اول نفری که منو مواخذه می کنه خودمم .. وقتایی که ناراحتم این خودمم که جلوی آینه دستای خودمو میگیرم و همراه خودم اشک میریزم (البته دیگه ماه هاست که گریه کردن از یادم رفته) و خودمو دلداری می دم ! وقتایی که دلم می خواد با یکی درددل کنم اولین کسی که سراغشو میگیرم خودمم ! خودمم که دارم به صدای بلند افکارم گوش می دم ، نمی گم همیشه خوبه ها ! خیلی وقتا منم دلم خواسته یکی از بیرون خودم باشه که مراقبم باشه .. هم پای دلم باشه .. چه خوشی ، چه غم .. ولی اینکه خودم رو هم دارم همیشه شکرگذارم ..
ناراحت بودم امشبم ، اینکه کسی رو در نزدیکی خودم دارم که ازش متنفرم ، انرژی زیادی ازم میگیره ، غمگین و عصبانیم می کنه .. اینکه منی که بلدم همه رو دوست داشته باشم ، می تونم از یک آدم تو زندگیم به معنای تمام کلمه متنفر باشم برام عذابه !
خدایا یا به من توان بخشیدن این آدم رو بده یا کاری کن که زندگیمون برای همیشه از هم جدا شه ! برای همیشه ......
مامان و بابا رو جمعه فرستادیم ارمنستان ! مامان می دوسنت اما بابا رو سورپرایز کردیم :)))) یعنی انقدر که من دوست دارم هعی تند تند سورپرایز شم اونم اینجوری هیشکی دوست نداره! اما قسمتم نمیشه خب ..
پنج شنبه هم عقد صمیمی ترین دوستم بود .. رفتم محضر؛ بعدشم خونه یه جشن کوچیکی داشتن .. قلبا براش خوشحالم :)
اند ناتینگ
به معنای تمام کلمه گیر کردم روی آهنگ آوای شب عماد رام .. اونجاییش که می خونه:
"وقتی شب میشه ، باز تو این دل من غصه جون می گیره، ای خدا!
مرغ یاد او، باز تو این دام غم آشیون میگیره ، ای خدا "
هوای حوصله ابریست .. شدیدا.. هعی این کانتک های گوشی رو بالا و پایین می کنم اما در ایز نو وان تو اسپیک باهاش.. از خدا درخواست تماس های ییهویی دارم..
چهارشنبه از رشت اومدم .. شبش قرار بود با یه چند تا دوست قدیمی همکلاسی شب رو با هم بگذرونیم !!! می خواستیم بریم بالا پشت بوم خونه ی یکیشون که شب ستاره ها رو بشموریم ! از شانسمونم هوا ابری بود .. ستاره ها خیلی کم بودن .. تا پنج شنبه ظهر اونجا بودم !! کلی هم خوابم میومد .. ولی تا رسیدم خونه یه دوش گرفتم و ناهار و یکم جمع جور بعد حاضر شدم برم یکی از بچه های دوره ی کارشناسی رو ببینم ! البته قرار نبود دوتایی بریم ولی خوب هماهنگ نشدن بچه ها ! یه دو ساعتی با هم بودیم و حرفیدیم و در کل خوب بود .. بعدم از همونجا مستقیم پیوستم به یه اکیپ دوستانه و خانوادگی البته !!! بله ! اینجوری شد که من پنج شنبه شب ساعت یک تازه رسیدم خونه که یکم استراحت کنم ! قرار آخر رو نمی خواستم برم ولی انقدر یکی از دوستان اصرار کرد که دیگه بیشتر از این درست نبود مخالفت کنم .. البته خوبم نبود .. یه جورایی می خواستن قرار بزارن .. بهونه ای نبوده و ما شدیم بهونه و سیاهی لشکر که دو تا جوون همو ببینن!!
جمعه همش خونه بودم و خواب !!! تا شب که پسردایی جونم مسیج داد که بریم بیرون که البته منظورش همون لحظه نبود ولی من رو هوا زدم و رفتیم آب و آتش .. هم قدم زدیم هم شام خوردیم و اومدیم ..
شنبه اما باید می رفتم تا انقلاب دنبال کارای پایان نامه .. کارمو که انجام دادم سر راهم تو یه کوچه یه کافه ی دنج و خلوت دیدم .. حوسم شد برم و اونجا بشینم .. نزدیک سه ساعت اونجا بودم .. قهوه مو مزه می کردم و نت گوشی رو باز کرده بودم و بای خودم می نوشتم از چیزایی که تو ذهنم بود . تنها بدیش این بود که دو سه تا پسر اونجا بودن که سیگار دستشون خاموش نشده یکی دیگه روشن می کردن و من کلی بو سیگار گرفتم .. بعدم اومدم خونه و بازم مشغول پایان نامه بودم که دوباره شب پسردایی جان زنگید که بریم بام ! منم کلا پایه !! خلاصه که هوا عالی بود .. با دو تا مهمون خارجکی آشنا شدم که خیلی با نمک بودن .. توریست بودن و اومده بودن بام .. کنار من رو نیمکت جای خالی بود اجازه گرفتن پیشم نشستن بعدم کلی خوش و بش .. اومدم خونه تازه شروع کردم به طراحی ..
راستی نگفته بودم یکی از دوستان تو یه گروه تلگرامی جوینم کرده که هر شب قرار نقاشی و طراحی دارن .. خیلی خوبه .. دوباره انگیزه پیدا کردم که نقاشی کنم !
خلاصه که این دو سه روز حسابی شلوغ و پلوغ بود .. یه وقتایی اینجوری میشه .. فکر کنم برای همه پیش میاد !! قرارهای زود به زود .. دور و بر شلوغ .. یه وقتایی هم انقدر تنهایی که .. البته هر دوش هم خوبه هم لازمه ...
دو سه روز گوشیمو خاموش کردم ! مگر اینکه مجبور شم روشنش نمی کنم .. اینم خوبه !