هربار می خواهم به سمتت بیایم ، یادم می افتد : دلتنگی ، هرگز بهانه ی خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست !
این جمله از آنا گاوالدا ست ، و من تازه بهش رسیدم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم ، دوست دارم این روزایی که دیگه دغدغه ی دلتنگی تو رو ندارم ..
حااااااااااال خوشی دارم !!
گوشیم خراب شده .. اعصاب واسم نمونده !!!
یه بزرگواری میگفت کاش همینقدر که وقت خراب شدن گوشی و لپ تاپمون به تب و تاب میفتیم واسه درست کردنش ، وقتایی هم که تو زندگیمون یه گافی میدادیم ، یه مکثی میکردیم و یکم به فکر رفعش میفتادیم نه اینکه چشمامون ببندیم و رد شیم...
سرمااا خوردم ، اونم درست وقتی که راهیم برم یه ماه دور از خونه بمونم !!!! امروز به زور نشستم با این حالم به درس خوندن ..از این هفته همش امتحان ، بر عکس همه ی ترمای پاییزی این ترم خیلی کوتاه بود ، صدای استادا هم در اوومده بود اون هفته ....
دیروز یه سی دی از تو ماشین ندا برداشتم ، همش آهنگ های سیاوش قمیشی نازنین بود ، یعنی دارم باهاش زندگی میکنم به معنای واقعی کلمه ...
+یعنی میشه تا صبح این گلو درد خوووووب شه؟
دیروز بابا یه شک اساسی به هممون وارد کرد....
صبح قبل از ساعت هشت ، بعد از صبحانه لباس می پوشه و به مامان میگه میرم پیاده روی ...هی منتظر موندیم شد ظهر نیومد ، شد ساعت 5 نیومد ، 6 نیومد ... تو این حین مامان من اینقدر استرس کشیده بود که سه تا قرص فشار خورد .. تا ساعت 8 شب منتظر شدیم ، آخه یه وقتایی میرفت کوه و دیر میومد ، ولی بازم خبری نشد ! چشمای من و مامان و آنا اشک آلود ، نشسته بودیم زل زده بودیم به ساعت ..
بابا نه گوشی با خودش برده بود ، نه خبری ازش بود ، لباس کمی هم تنش کرده بود و کفش معمولی و یه چتر ... دیگه از نگرانی حال هممون بد بود ، قبل ترش من به بهونه ای به عمو و داداشم زنگ زدم ببینم خبر دارن ازش که نداشتن ..
دیگه نتونستم بیشتر از این صبر کن ، زنگ زدم داداشم اومد و جریانو بهش گفتم ، دو ساعت و نیم پر از استرس رو گذروندیم ، همه ی کلانتری های دور و بر خونه ، حتی دور و بر اون مسیری رو که بابا ممکن بود بره کوه نوردی ، تمام بیمارستانای اطرافو سر زدیم ، از خونه با همه ی بیمارستانا و درمونگاهای تهران تماس گرفتیم ، حال مامانم هی بدتر میشد ..
ساعت نزدیک 11 بود که صدای کلید ، بعدم باز شدن در خونه اومد ... همین که بابا خندون از در اومد تو رفتم تو اتاقم ، خدا خیلی بهمون رحم کرد ... ولی من از دیشب با بابا فقط در حد سلام و خداحافظ می حرفم ، اصن نمیتونم دلیل و حتی توجیحی واسه این رفتارش پیدا کنم ...
یه آخر هفته ای که همه ی انرژی هفته ی نیومده رو ازم گرفت ، خیلی دلخورم .. اینقدر که حتی دلم نمیخواد به بابا اجازه بدم دلیلشو بهم توضیح بده ...
این روزا به هر بهونه ای به هم میریزم ، نه اینکه همش بخوام گریه کنم و از این اداها ! نه !! گریه کردن خیلی وقته از سرم افتاده ، خود دار تر شده بودم این روزا ، ولی همه ی این فشارها الان داره خودشو یه جور دیگه نشون میده ! با داد و بیداد ! با دعوا ! با همش اخم کردن ... یه همچین موجود ترسناکی شدم !
این دوشنبه که برم رشت تصمیم دارم یه ماه بمونم ، دیگه حوصله این راهو ندارم ... این هفته کلا از برگشتم پشیمون شدم ، بس که عصبی بودم تنهاییم تو خونه صد برابر شد ، حتی جمعه بیرون رفتن با دوستا و استشمام هوای عالی تهران خاموش ترم نکرد ...
امشب آنا رو بردم بیرون و به مناسبت هدیه ی روز دانشجو بهش یه پیتزای خفن دادم ... بسی خشنود گشت ! اما به من نه کسی تبریک گفت نه هدیه ای داد ، یه همچین آدم پرطرفداریم من ! به خاطر همین رفتم واسه خودم یه کیف خریدم و از دل خودم این همه بی معرفتی آدما رو در اووردم !