دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

حال خوشی ندارم ...

مسافر

من سرگردون ســاده تو رو صـادق می دونسـتم

این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم


دانلود

هربار می خواهم به سمتت بیایم ، یادم می افتد : دلتنگی ، هرگز بهانه ی خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست !

این جمله از آنا گاوالدا ست ، و من تازه بهش رسیدم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم ، دوست دارم این روزایی که دیگه دغدغه ی دلتنگی تو رو ندارم ..

حااااااااااال خوشی دارم !!

 گشنمه،امتحان دارم،سرماخوردم،اعصاب ندارم،حوصله ی این بزرگوار تخت بالاییمم اصلن ندارم،خوابم میاد...دلم چند تا موزیک توپ میخواد تا همه ی اینا از یادم بره!

گوشیم خراب شده .. اعصاب واسم نمونده !!!

یه بزرگواری میگفت کاش همینقدر که وقت خراب شدن گوشی و لپ تاپمون به تب و تاب میفتیم واسه درست کردنش ، وقتایی هم که تو زندگیمون یه گافی میدادیم ، یه مکثی میکردیم و یکم به فکر رفعش میفتادیم نه اینکه چشمامون ببندیم و رد شیم...

قد هزار تا پنجره تنهایی آواز میخونم

از وقتی اومدم اینجا همه ی ذوقم برای روزای بارونی دود شده رفته هوا بس که پنجره هاش کوچیکن و همون یه ذره هم یه توری داره که به زور چیزی ازش دیده میشه !!!

با تو بودن خیلی وقته که گذشته ...

سرمااا خوردم ، اونم درست وقتی که راهیم برم یه ماه دور از خونه بمونم !!!! امروز به زور نشستم با این حالم به درس خوندن ..از این هفته همش امتحان ، بر عکس همه ی ترمای پاییزی این ترم خیلی کوتاه بود ، صدای استادا هم در اوومده بود اون هفته ....

دیروز یه سی دی از تو ماشین ندا برداشتم ، همش آهنگ های سیاوش قمیشی نازنین بود ، یعنی دارم باهاش زندگی میکنم به معنای واقعی کلمه ...

+یعنی میشه تا صبح این گلو درد خوووووب شه؟

بازم شکرت خدا...

دیروز بابا یه شک اساسی به هممون وارد کرد....

صبح قبل از ساعت هشت ، بعد از صبحانه لباس می پوشه و به مامان میگه میرم پیاده روی ...هی منتظر موندیم شد ظهر نیومد ، شد ساعت 5 نیومد ، 6 نیومد ... تو این حین مامان من اینقدر استرس کشیده بود که سه تا قرص فشار خورد .. تا ساعت 8 شب منتظر شدیم ، آخه یه وقتایی میرفت کوه و دیر میومد ، ولی بازم خبری نشد ! چشمای من و مامان و آنا اشک آلود ، نشسته بودیم زل زده بودیم به ساعت ..

بابا نه گوشی با خودش برده بود ، نه خبری ازش بود ، لباس کمی هم تنش کرده بود و کفش معمولی و یه چتر ... دیگه از نگرانی حال هممون بد بود ، قبل ترش من به بهونه ای به عمو و داداشم زنگ زدم ببینم خبر دارن ازش که نداشتن ..

دیگه نتونستم بیشتر از این صبر کن ، زنگ زدم داداشم اومد و جریانو بهش گفتم ، دو ساعت و نیم پر از استرس رو گذروندیم ، همه ی کلانتری های دور و بر خونه ، حتی دور و بر اون مسیری رو که بابا ممکن بود بره کوه نوردی ، تمام بیمارستانای اطرافو سر زدیم ، از خونه با همه ی بیمارستانا و درمونگاهای تهران تماس گرفتیم ، حال مامانم هی بدتر میشد ..

ساعت نزدیک 11 بود که صدای کلید ، بعدم باز شدن در خونه اومد ... همین که بابا خندون از در اومد تو رفتم تو اتاقم ، خدا خیلی بهمون رحم کرد ... ولی من از دیشب با بابا فقط در حد سلام و خداحافظ می حرفم ، اصن نمیتونم دلیل و حتی توجیحی واسه این رفتارش پیدا کنم ...

یه آخر هفته ای که همه ی انرژی هفته ی نیومده رو ازم گرفت ، خیلی دلخورم .. اینقدر که حتی دلم نمیخواد به بابا اجازه بدم دلیلشو بهم توضیح بده ...

روزای خاکستری ..

این روزا به هر بهونه ای به هم میریزم ، نه اینکه همش بخوام گریه کنم و از این اداها ! نه !! گریه کردن خیلی وقته از سرم افتاده ، خود دار تر شده بودم این روزا ، ولی همه ی این فشارها الان داره خودشو یه جور دیگه نشون میده ! با داد و بیداد ! با دعوا ! با همش اخم کردن ... یه همچین موجود ترسناکی شدم !

این دوشنبه که برم رشت تصمیم دارم یه ماه بمونم ، دیگه حوصله این راهو ندارم ... این هفته کلا از برگشتم پشیمون شدم ، بس که عصبی بودم تنهاییم تو خونه صد برابر شد ، حتی جمعه بیرون رفتن با دوستا و استشمام هوای عالی تهران خاموش ترم نکرد ...

امشب آنا رو بردم بیرون و به مناسبت هدیه ی روز دانشجو بهش یه پیتزای خفن دادم ... بسی خشنود گشت ! اما به من نه کسی تبریک گفت نه هدیه ای داد ، یه همچین آدم پرطرفداریم من ! به خاطر همین رفتم واسه خودم یه کیف خریدم و از دل خودم این همه بی معرفتی آدما رو در اووردم !

دیگه دنیا واسه من تاریکه

بعضی اشتباها هم هستن که تا عمر داری پا رو گلوت میزارن و هیچ وقت از نتایجشون در امان نیستی ....