دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

بازم شکرت خدا...

دیروز بابا یه شک اساسی به هممون وارد کرد....

صبح قبل از ساعت هشت ، بعد از صبحانه لباس می پوشه و به مامان میگه میرم پیاده روی ...هی منتظر موندیم شد ظهر نیومد ، شد ساعت 5 نیومد ، 6 نیومد ... تو این حین مامان من اینقدر استرس کشیده بود که سه تا قرص فشار خورد .. تا ساعت 8 شب منتظر شدیم ، آخه یه وقتایی میرفت کوه و دیر میومد ، ولی بازم خبری نشد ! چشمای من و مامان و آنا اشک آلود ، نشسته بودیم زل زده بودیم به ساعت ..

بابا نه گوشی با خودش برده بود ، نه خبری ازش بود ، لباس کمی هم تنش کرده بود و کفش معمولی و یه چتر ... دیگه از نگرانی حال هممون بد بود ، قبل ترش من به بهونه ای به عمو و داداشم زنگ زدم ببینم خبر دارن ازش که نداشتن ..

دیگه نتونستم بیشتر از این صبر کن ، زنگ زدم داداشم اومد و جریانو بهش گفتم ، دو ساعت و نیم پر از استرس رو گذروندیم ، همه ی کلانتری های دور و بر خونه ، حتی دور و بر اون مسیری رو که بابا ممکن بود بره کوه نوردی ، تمام بیمارستانای اطرافو سر زدیم ، از خونه با همه ی بیمارستانا و درمونگاهای تهران تماس گرفتیم ، حال مامانم هی بدتر میشد ..

ساعت نزدیک 11 بود که صدای کلید ، بعدم باز شدن در خونه اومد ... همین که بابا خندون از در اومد تو رفتم تو اتاقم ، خدا خیلی بهمون رحم کرد ... ولی من از دیشب با بابا فقط در حد سلام و خداحافظ می حرفم ، اصن نمیتونم دلیل و حتی توجیحی واسه این رفتارش پیدا کنم ...

یه آخر هفته ای که همه ی انرژی هفته ی نیومده رو ازم گرفت ، خیلی دلخورم .. اینقدر که حتی دلم نمیخواد به بابا اجازه بدم دلیلشو بهم توضیح بده ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.