هوا که تاریک میشه .. دل من فشرده میشه ! به قول دوستم که حالتای افسردگی به دو میان تو دل من میشینن ! اینجور وقتا دلم میخواد صدای یه آدمی که مخاطبش منم باشه .. دلم میخواد با یکی حرف بزنم هی ..
بچه ها از بعد از ظهر رفتن بیرون و من موندم درس بخونم .. اما چه درس خوندنی !! همش غممه !! همش دلم میخواد با یکی حرف بزنم !
هعی وویسامو با خواهری گوش میدم .. هعی همون چند تا دوستی رو که میشه بهشون زنگ زد تو ذهنم مرور میکنم .. اما نمیشه .. برای اینکه به هر کدوم زنگ نزنم هزار تا دلیل دارم ! دیشب مسعود میگفت تو رو خدا اینجایی کاری پیش اومد بگو به من ! گفتم چشم .. می گفت این چشم تو بدرد نمی خوره ! همش تعارف میکنی ...
میبینم راست میگه .. اینقدر که همیشه به فکر دل بقیه بودم به فکر دل خودم نبودم ! من با خودمم همیشه تعارف داشتم ! خیلی وقتا هوای دلمو نداشتم ...
این روزا از تنهایی فراریم ! همش دلم میخواد یکی باشه ..
ولی خب نمیشه ...
مسخره ترین دوران تحصیل دوره امتحاناس ! یعنی کل خوشی ترمو از دوماخ آدم در میارن ! خب یعنی چی آآآآآخه ؟؟؟
نشد که ببینمش ! رادیو هفتو ! هر چی تلاش کردم نشد ...
یا لینکا باز نمیشد یا سرعت نت یاری نمیکرد ...
الان حسودیمه همه دارن میبینننننن
.
.
.
خب من از دست یکی از بچه های یونی ناراحت شده بودم که هر چی منت کشی کرد جواب نداد ! امروزم از ظهر التماس کرد که شام آشتی کنون !!!! بریم بیرون که بازم قبول نکردم !
ساعت نه دیدم مسعود زنگ میزنه .. صحبت کردیم گفت با یکی از دوستاشه که قبلا دیده بودمش میخواد بیاد دنبالم که بریم یه بستنی بخوریم و زود برگردیم ! اولش گفتم نه نمیام چون فلانی هم گفته بود بهش گفتم نه ! بفهمه ناراحت میشه .. گفت خب بهش نمیگیم بین خودمون میمونه ! بعدشم اصن نظر منو نپرسید که ! گفت فقط لباس بپوش ما ته ده مین دیگه پایینیم !! بعدش که حدس زدم اون دوست عزیزی که من ازش دلخور بودم باشه بهش گفتم نمیام ! باز شماها دست به یکی کردین ... کلی توجیهم کرد که نیست !
رفتم پایین دیدم آقا نشسته کلاه گذاشته سرش ، استتار کرده که مثلا من نشناسمش ! خلاصه که یه شام و بستنی آشتی کنون زوری در خدمت دوستان بهتر از جانم بودم !
خدا رو شاکرم واسه آدمای خوبی که اینجا دور از خونه کنارمن و مثل خونوادم ازم مراقبت میکننن و نگرانم میشن و به فکرمن !
امیدوارم بتونم یه جوری محبتاشونو جبران کنم !
از اینجا که برم اول دلم برای آدمای این شهر تنگ میشه و بعد از اون برای این شهر خوب لعنتی .. برای تمام خیابونایی که تنهایی قدم زدم ! برای تمام تنها ترسیدنایی که خودم دستمو مشت می کردم و محکم سر جام وای میستادم ! برای این جاده ای که هفته ها اومدم و رفتم و لذت بردم و غصه خوردم ! برای این خونه که بدون هیچ امکاناتی برای من آرامش بخش ترین جای دنیاست ! برای تمام وقتایی که لیوان چایمو دست گرفتم و پشت پنجره به آدمای این شهر خیره شدم و براشون قصه بافتم ! دونه دونه سر انداختم و نگهشون داشتم تو ذهنم ! دلم برای تمام رنگای قشنگ این شهر ، تمام سادگیاش تنگ میشه یه روزی ...
هر چند که از الانم دلتنگ روزاییم که دیگه نخواهم داشتشون !! و من این حسو قبلا فقط یک بار تجربه کرده بودم ..
یعنی من اصلا درک نمیکنم این استادای بی شعوروووووو !
زل زده تو چشمای من هر چی از دهنش در اومده به تهرانیا گفته (البته نمیدونست من تهرانم) فرضا که هیچ تهرانیی سر کلاس نبود !! اصن این درسته آآآآآآآآآآخه ؟؟؟ بابا شونصد سالت شده آخه ! این همه عقده رو کجای دلت جا دادی ؟؟؟؟؟؟
من که دیدم حرف زدن و جواب دادن به یه همچین آدم کم شعوری بی فایدس سکوت کردم ! نگاه همه بچه ها به من بود !
تهرانیا دزدن ! تهرانیا مفت خورن ! و هزار و یک شر و ور دیگه ...
باز هم به شعور یکی از پسرای همکلاسیم که دید من خیلی داغ کردم یکم از تهرانیا حمایت کرد !
ناراحتم از اینکه جوابشو ندادم ......
دارم به این فکر میکنم که وقتی یه جزوه رو میشه تو یه روز خوند ، پس میشه تو یه روز هم درسش داد!!
چرا ما یه ترم میریم دانشگاه ؟؟؟؟؟؟؟؟