همینه که از بخاری خوشم نمیاد دیگه .. یک ثانیه ساق پام گرفت به بخاااری سوختتتتتتتتتتت تا جیگرممممم اونم :((((
فعلا در پی رژیمی که دو هفتس بلای جونم شده .. شبی نیم ساعت تا 40 دقیقه رقص تجویز کردم تا از این افسردگی در بیام و البته یه فعالیتی هم کرده باشم .. در نتیجه آآآآآآآهنگای شاد شاد قر دارتونو از ما دریغ نکنیددد ..
خداروشکر مامان حالش بهتره ...
این چند روز همش آب میوه ی تاه براش میگرفتم و هعی آب میوه و میوه به خوردش دادم :))) .. دیگه التماس میکرد که بسه ...
منم که دیدم حال ایشون بهتره .. گفتم خودم کوچ کنم بیام شمال .. نیاز به تنهایی داشتم .. از اون تنهایی که مجبور نباشم هعی گوشم رو در اختیار اطرافیان قرار بدم ..از اون وقتایی که کسی از حال و هوام بیرونم نکشه ... چند ساعتی هست که رسیدم ..
مریضی پدر و مادر واقعا سخته .. خدا برای هیچ کس نخواد .. هیچ کس ..
از شنبه تا حالا در حال بدو بدو از مطب به خونه از خونه به اورژانس و بیمارستانم ..
مامان زیاد حالش خوب نبود .. شنبه که بردمش دکتر گفت بهتره بستری شه .. همون شب قرار بود بستریش کنیم ولی بیمارستان چون تخت خالی نداشت پذیرش نکرد .. تا یک و دو تو اورژانس بودیم .. فردا صبحش باز رفتیم بیمارستان که پذیرش نشد .. (وضعیت بیمارستان خصوصی) .. دوباره برگشتیم خونه .. بعد از ظهر بردمش تا بستری شد .. این میون هماهنگی های دکترش هم خیلی کمک کرد .. هر چند که باید از همون مطب اول تخت رو هماهنگ میکرد بعد مریض رو می فرستاد ..
امروزم یه عمل کوچیک داشت ..
زندگی تو این هوای آلوده ی تهران با دو تا ریه ی مثلا سالمی که ما داریم واقعا سخته .. چه برسه به یه ریه و کلی نا امیدی از اینکه هنوزم بعد از 17 سال تنهایی جواب میده ...
مامان مریض شد .. خودمم مریض شدم .. تو این هفته 4 کیلو وزن کم کردم .. البته من که خوشحااالم از این کاهش وزن ..
ولی مریضی واسه هیچکس نباشه .. از عذابی که خود آدم میکشه و ناراحتی اطرافیان و هزینه های سرسام آورش ..
هر روز نزدیک یک ساعت و نیم تو راه رفت و یک تا دو ساعت تو راه برگشتم ... می رسم خونه بعد از 6 یا 7 ساعتی که اونجا هم سرپا بودم دیگه رمقی ندارم .. تازه کلی کار دیگه هست که باید انجام بدم .. مثلا زن داداشمم این روزا بستری شده به خاطر آنفولانزا و باید به بچه های داداشمم برسیم ..
شبا دیگه نمی فهمم چجوری بیهوش میشم ..
خلاصه که زندگی می گذره ولی تو دست انداز ...
حال خووب این روزا رو فقط دو سه تا آهنگ که بهم میده ..
می دونم که خیلی دخترا مثل من به خاطر روح دخترونشون دلشون خواسته و می خواد که بشنون "دوستت دارم" رو اما تنهان ..
شماها وقتی زندگی هعی بهتون سخت میگیره و شرایط اونجوری که دلتون می خواد پیش نمیره چجوری به خودتون انرژی میدین ؟؟؟
نمی دونم چرا یه وقتایی زندگی طلبشو از همه ی آدما ، دولا پهنا با ما حساب می کنه !!!
سه شنبه من و مامانم دوتایی و دخترونه زدیم به دل جاده ! ساعت پنج صبح .. هنوز هوا تاریک تاریک بود .. ساعت حدودا هشت و نیم بود که رسیدیم رشت ...
من عاشق رانندگی و جاده تو اون تایمم ! طلوع خورشید تو راه دیدنی بود ..
همچنان در رشت به سر می بریم .. امروز هم بابا اومد ..
به من که داره خوش نمیگذره .. دلم تهران رو میخواد .. ولی چه کنیم که الان آرامش و سکوت و آب و هوای اینجا داره به این دو تا جوونک عاشقمون حال میده !
عصری هم بس که سلیقه هامون تو تفریح متفاوته .. مجبور شدم خودمو بزنم به خواب تا مامانینا بی خیال من بشن و برن یه دوری بزنن و به تفریحات مورد علاقه ی خودشون برسن !
دیشب اینقدر حوصلم سر رفته بود که رفتم شهر کتاب و یه بازی منچ خریدم و با مادر عزیز نشستیم با بازی که اصلن هم نتیجه ی خوشی نداشت و باعث شد مبلغ نه چندان هنگفتی رو ببازم ! خیر سرم اومدم زرنگی کنم و یکم از خرج و مخارجا کم کنما :)))))))))))) چقدرم جرزنه مامانم تو بازی ی ی ی ی .. اصن یه وضی ...
+ آروم و قرار ندارم این روزا ... همش رو آتیشم انگار .. دلم آروم نمی گیره .. راه حلی دارید آیا ؟؟!
+ دلم میخواد به مامانم بگم بسه لطفا ! بگم بخدا منم برای خودم هزار تا غصه دارم .. پیر شدم بس که هر دقیقه و هر لحظه غصه هاتو به من گفتی .. پیر شدم بس که برای همه ی مشکلاتتون منو جلو انداختین .. بخدا دلم میخواد بشینم زار بزنم ..
+404 تا بازدید فقط برای امروز ؟؟؟؟؟ اصن داریممممممممممممم؟؟؟