امسال غم انگیزترین تولد عمرومو گذروندم ... دوستام هیچ کدوم یادشون نبود .. از اون همه کانتکتس یک نفر هم بهم زنگ نزد .. نه کیکی ، نه شمعی ..
26 رو دوست دارم .. درسته که قرار نیست به سن پیری برسم ولی خوب ربع قرن دوم شروع میشه .. قشنگه و هیجان انگیز .. یکمم ترسناک چون کم کم به آخرای خیلی چیزا نزدیک میشه آدم ..
دوست ندارم برگردم به نود و سه و از اول مرورش کنم ... البته مگه میشه ؟؟؟ شاید آدم چیزی رو مکتوب نکنه ... ولی مگه اینجور وقتا میشه ذهن رو کنترل کرد که اینجور فکرا رو نکنه ؟؟؟ که مقایسه نکنه ؟؟؟
نگاه که میکنم میبینم پارسال این موقع خیلی راضی تر و خوشحال تر بودم .. به همون نسبت سالهای قبلش .. برای شما هم همینجوریه ؟؟؟
هیچ وقت یادم نمیاد برای سال جدید اینقدر بی تفاوت بوده باشم .. همیشه برای من نقطه ی عطف بزرگی بوده .. ولی امسال ...
خدایا عاجزانه ازت میخوام قلبمو آروم کنی ...
داشتم می نوشتم از غم و غصه .. که توفیق اجباری هم کلامی با یک دوست باعث شد شرمنده شم از نوشتنش ...
فقط میخوام بگم :
خدایا این روزا خاص تر هوای هممونو داشته باش ..
از ده روز پیش که آخرین پست رو نوشتم بارها اومدم و این صفحه رو باز کردم که چیزی بنویسم ولی خب نشد .. یا کار پیش اومد یا حسش پیش نیومد ..
روزای آخر سال و تاریخ انقضا آرزوی 93 که داره دونه دونه به تهش میرسه .. بازم مثل همیشه اولین تقویمی که میگیرم پر میشه از روزمرگی های قدیمی و گاهی هم تجربه های ناب و جدید ..ایشالله که 94 برای هممون پر از سلامتی و آرامش و برکت باشه ..
هفته ی پیش کلا درگیر پروپوزال بودم .. بالاخره یکشنبه ی پیش امضا استادا رو گرفتم و تحویل مدیر گروهمون دادم .. قسمت شد با دوستانم یکی دو تا دفاع دیگه هم نشستیم ...
سه شنبه با مادرجان راه افتادیم سمت تهران .. اونجا که بارون بود حسابی .. تا رودبارم همینطور بارون و گل و دید کم .. رسیدیم رودبار گفتیم بپرسیم اگه تو راه برفه که برگردیم ولی خداروشکر بقیه ی مسیر خیلی خوب بود و راحت اومدیم ..
+ یه چیزی که این روزا زیاد بهش بر خوردم و حسابی ذهنمو مشغول کرده رفتار آقایون عزیز ..
این چند وقت اخیر برای یکی از دوستانم یه موردی پیش اومد که من مشابهشو قبلنم خیلی دیدم .. یه شازده پسری به دوستم پیشنهاد داد برای آشنایی .. که خوب چون این دوست من حسی به ایشون نداشت همون اول گفت نه ولی به اصرار اون آقا کم و بیش رابطه داشتن و هر روز با زنگ و اس ام اس به دوستم یادآوری میکرد که دوستش داره و حرف از دوست داشتن میزد .. بعد از چند ماه که دوستم کمی نرم شد نسبت به این آقا و نه اینکه بخواد متقابلا ابراز علاقه کنه ولی به ایشون گفتن که منم دوست دارم که بیشتر با هم آشنا شیم و این حرفا ... کلا اون آقا غیب شد ..
حالا من موندم واقعا با این رفتار بیارگونه یآقایون چه جوری باید برخورد کرد ؟؟ میگم بیمارگونه چون واقعا به نظرم اینطوری میاد .. چون این دسته از آقایون یه نیازی تو وجودشونه و اون هم فقط مربوط میشه به ، به دست اووردن اون طرف .. همین که دوست من نرم شد نیاز ایشونم ارضا شد و از همه چی دست کشید ..
_ دیشب تا نزدیکای چهار صبح داشتیم ماکت درست میکردیم ...
یکی از هم خونه ای های من معماری میخونه و از اونجایی هم که ما همه آدمای دقیقه نودیم .. مجبور شدیم همه دست به دست هم بدیم تا یه ماکت "گولاخ" بسازیم .. خیلی تجربه ی جالبی بود .. همه ی زمانی رو که داشتیم کار میکردیم مغزم یه ضربدر گنده رو همه ی افکار منفی زده بود ... واقعا لذت بردم .. صبحم ادامشو درست کردیم تموم شد ..
_ این چند روزم با اینکه خودم در رژیم به سر می برم و خیلی از غذاها رو نمیخورم .. اما داوطلبانه برای بچه ها غذا هم می پختم ... کلی هم حال میکردم با آشپزی .. کم کم داره از آَپزی خوشم میاد ...
_ گفته بودم هولاهوپ خریدیم ؟؟؟ یه هفته پیش تقریبا با دوستم رفتیم یکی خریدم . از اینایی که خیلی سنگینه و ماساژور داره .. دیروز نگاه کردم دیدم پهلو و کمرم قد دو تا کف دست کبووووووووووود شده .. حالا هعی دوستم گیر داده بیا برو دکتر ... توجیه نمیشه که یه کبودی سادس چرا ؟؟؟
_ یعنی میشه من فردا بی دردسر امضاهای پروپوزالمو بگیرم ؟؟؟ یعنی میشهههههههه؟؟؟
_ هوا خیلی دلگیر امروز ..
_ آآآآآآآآآقا هیشکی داوطلب نیست این شادترین های من و تو رو دانلود کنه یه کپی هم ازش بده به من ؟؟؟ سرخوشم خودتونید .. والا !
_ پدرجان بالاخره از پژو دست کشید و یه جیلی خرید که پریروز از نمایندگی گرفتش .. ولی میگه میخواد بفروشش :((( .. خدایا خب چی می شد وایمیستاد من برم تهران یه دوری باهاش بزنم ؟؟؟؟ تصمیم دارن بعد از عید یه پژوی صفر بگیره .. خب چه کاریه آخه ؟؟؟؟
_ خوشم میاد اطلاعاتم تو ماشین زیر خط فقر .. حتی اسم خیالیاشونم نمیدونم .. ولی آآآآآآآآآآی عشق ماشینم .. آآآآآآآآآآی عشق ماشینم !
_ خدا بخواد قرار تو شهر باران صاحب خونه بشیم .. ایشالله هفته ی دیگه مامان باهام میاد یه دورکی بزنیم تو بنگاها .. من که بسی از این تصمیم راضیم .. بس که از این شهر خاطرات خوش دارم !
_آآآآآقاخب من دلم میخواد عید برم جنوب !!!! آآآآآآیا این تقصیر منه که خواهرام اینو نمیخوان ؟؟؟؟
واقعا تف تو هر چی رژیم لاغری ....
من امروز همش با چهارتا سیب کوچولو زندگی کردم .. تازه اینقدر ارادم قوی شده که برای بچه ها نهارم درست کردم ولی خودم نخوردم .. در حالی که از غذاهای مورد علاقم بود .. تازه شب نزدیک چهل دقیقه رقصیدم و حلقه زدم ! یعنی خیلی ستم اگه من تا عید خیلی خیلی لاغر نشم :(((((((((((((
این روزا همش دم شور می زنه ...
همش نگرانم ..
همش فکرم مشغوله ..
یه وقتایی دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار که دیگه نتونم به هیچی جز دردش فکر کنم ..
دلم میخواد این روزا اینقدر کش نیاد .. تند تند تموم شه ..