من
انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
بیاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند!
احمدرضا احمدی
از صبح فولدر مهستی رو پلی کردم داره میخونه و چقدررررررر خوبه ..
چیزی که من دور و برم میبینم اینه که آدما بعد از ازدواجشون نسبت دوران دوستیشون بدتر میشن نه بهتر ... بی خود به امید اصلاح کردن و رویه ی بهتر طرف نباشید ..
حوصلم سر رفته ..
دو ساعته ررای اینکه از بیکاری و تنهایی نرم سراغ یخچال گوله شدم زیر پتو به خیال اینکه خوابم ببره ولی زهی خیال باطل ..
الان باید یکی می بود که در این غروب بهاری منو دعوت کنه به یه کافه ی دنج و قشنگ برای یک چای عصرانه ...
+باید می بود دیگه .. چقدر خودمون تهنایی به خودمون حال بدیم خب ...:(