دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

آدم های خوب این روزگار

دیروز بعد از ظهر که از دانشگاه اومدم "ص" زنگ زد که ببینیم همو .. دیگه نزدیکای هفت و نیم بود که رفتم پیشش بعدم رفتیم برای "ر" که کافشو تازه باز کرده هدیه بخریم که چیزی چشمم رو نگرفت و دست خالی رفتیم پیشش و بهش گفتم هدیه ای که مد نظرم  هست رو دفعه ی بعد از تهران میگیرم ! البته من و "ر" صمیمیتی بینمون نیست .. صرفا یه بار تو پیک نیکی با بچه های یونی رفته بودیم دیدمش و یه بارم تو مهمونی تولد "م" بود .. ولی شخصیت دوست داشتنی و از اونجایی که آدم وقتی استارت یه کار تازه رو می زنه ذوق داره دلم میخواست هدیه ای براش برم .. خیلی خوب بود .. البته محیط کافه رو خیلی دوست داشتم ولی چون هنوز مشتریاش دوستاش و خانوادشن محیط شلوغ و بلبشویی داشت .. و اینکه خودش دست تنها باید همه ی سفارشا رو آماده می کرد که خیلی طول می کشید .. کلی نشستیم و حرف زدیم و تعریف کردیم و عکس انداختیم و .. خلاصه که با این که "ص" یه مادر از یه نسل قبل تر منه ولی خیلی خوب همو درک می کنیم و من واقعا پیشش حس خوبی دارم .. دیگه دیروقت بود و کم کم تصمیم داشتیم بیایم که "م" زنگ زد به گوشی من که کجایی و این حرفا  و یهو دیدم در باز شد و اومد تو .. ما رو دیده بود و به قول خودش از اونجایی که من اذیت کنم خیلی ملسه زنگ زده بود یکم اذیت کنه . کلی هم با "م" نشستیم و آرامش داد از جهت پایان نامه که خیلی هم عقب تر از بقیه نیستی و بعدم حرفای دیگه .. 

شب قبلش من یه عکس از یه نوت گذاشتم تو اینستام و بعدم همونو کردم پروفایل پیکچرم که یکم بعدش "م" بهم مسیج داد که خوبی؟گفتم خوبم و یه چشمک فرستادم .. میگفت الی حتی این چشمکم نمیتونه چیزی رو پنهون کنه .. خلاصه خیلی حرفای خوبی زد .. خیلی هم سعی کرد منو نرم کنه که یکم باهاش درددل کنم ولی از اونجایی که من کلا آدم درددلی نیستم موفق نشد .. دیشب که اومد پیشمون یه کم قبل رفتن به "ص" گفت که شما برو دیگه :))) میخواست تنها شیم تا بازم حرف بزنه با هام که البته علیرغم همه ی تلاش هاش موفق نشد "ص" موند تا وقتی همه با هم اومدیم بیرون .. کلا بدون توجه به حرف من که خودم میرم قرار گذاشتن که"م" منو برسونه تا خونه .. نزدیکای خونه باز دم یه آبمیوه فروشی نگه داشت .. نزدیک یک ساعت یا بیشترم اونجا نشستیم و حرف زدیم .. حرفای خوبی زدیم .. حرفایی که نه همش ولی خیلیش تلنگر بود به دغدغه های این روزام ..   

اینکه آدم بدونه کنار خونوادش دوستایی داره که حتی از فاصله ی دور هم هواشو دارن و به فکرشن حس خیلی فوق العاده ای .. من هر چقدرم ناراحت باشم سعی می کنم اینو از دوستام و حتی خونوادم پنهون کنم .. سعی می کنم همیشه بخندم ولی دوسه باری از "ص" شنیدم که داشت به عمو میگفت الی دلش غصه داره ولی هعی به روی خودش نمیاره .. اینکه دوستایی داشته باشی که از دلت خبر داشته باشن و انقدر خوب به فهمنت نعمت ...

من هیچ وقت تو زندگیم دوستای زیادی نداشتم .. مثلا تو مقطع راهنمایی و دبیرستان و اون شش هفت سال من فقط یه دوست صمیمی داشتم .. بعد تو کارشناسی دو سه نفر بودیم کل تایم دانشگاه رو با هم میگذروندیم و مدتی که برای کنکور می خوندم با "ن" آشنا شدم و واقعا دختر موفق و فوق العاده ای هست و بعد هم ارشد که بازم این دو سه نفر بودن .. اتفاقا تو هر جمعی چه آشنا و چه غریبه  خیلی زود پذیرفته می شدم .. ولی خوب اسم هر کسی رو هم نمیشه دوست گذاشت .. من همیشه برای اینکه آدم های اشتباهی رو وارد زندگیم نکردم خداروشکر کردم ! حتی اگر آدمی رو هم گذاشتم کنار هیچ وقت از ورودش به زندگیم پشیمون نبود ولی خوب طوری بوده که ادامه ی رابطه یا ممکن نبوده یا به صلاح ..

چقدر حرف زدم .. 

نظرات 1 + ارسال نظر
جیرجیرک پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 21:36

منم این روزا به این شعره فک میکنم که چقد راسته

واقعا راسته

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.