دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

نفسی عمیق می کشم و گوش می سپارم به هق هقِ کهنه ی قلبم ...

من از وقتی که خودمو شناختم و همیشه نگران بودم ، نگران آدمای دور و برم !

نگران مامانم که میفهمم این روزا چقدر افسردست و روز به روزم افسرده تر میشه !

نگران بابام که میدونم چقدر زیاد سختشه 8 صبح بره و 8 شب برگرده !

نگران داداشو این همه بالا پایینای مالیش !

نگران بچه هاش ..

نگران خواهر بزرگه که همیشه ی خدا یه دنیا با هم فاصله داشتیم .. همیشه پناه برده به دوستاش و اشتباه کرده !

نگران خواهر کوچیک و تمام در لحظه زندگی کردناش و بی فکریاش !

نگران نون که این روزا داره سخت ترین تصمیم زندگیشو میگیره !

نگران تکی که این روزای اول زندگی زناشویی با مشکلات زیادی درگیره !

تگران میم که میخواد جدا شه و هنوز مطمئن نیست چقدر مصمم !


اینروزا خیلی دلم میخواد یکی نگران خودم باشه .. نگران تنهاییام .. نگران محکم بودنام .. نگران همیشه سنگ صبور بودنام .. نگران خنده هام .. نگران کم خواب بودنام .. 


امروز که میم گفت برم پیشش تا راجع به خواهر بزرگه حرف بزنیم  و حرف زدیم .. بعدش که داشتم فکر میکردم دیدم هیچ وقت هیچ فرصتی به خودم ندادم که به کسی تکیه کنم ! همیشه پناهگاه بودم .. برای خونوادم .. برای دوستام .. همیشه وقت مشکلاتشون که شد من گوش شنوا بودم ، گزینه ی اول بودم ... ولی هیچ وقت هیچ کس نگفت پس تو چی ؟؟؟!

نزدیکه دو سال تو شهر دیگه ای رفت و آمد کردم و موندم ، یکبار پدر و مادرم و حتی خواهر برادرام فکر نکردن جز مشکل مالی ، مشکل دیگه ای هم می تونم داشته باشم ! 

امروز که داشتم فکر میکردم دیدم من هیچ سهمی تو این دنیا ندارم .. بخاطر همینه که هر وقت به مرگ فکر میکنم ، میبینم که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم .. 


+کسی توی تهران مشاور خوب سراغ داره ؟؟؟ (چرا اینقدر قیمت مشاوره ها بالاست ؟؟)




نظرات 1 + ارسال نظر
جیرجیرک چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 11:32

منم اگه بخوام عمیق شم شاید به همینا برسم
ولی من خیلی وقته اعتقادم اینه که خودم خوش باشم
منم یه موقعی لیست مشکلات بقیه همه ش جلو چشمم بود و تو فکرشون بودم ولی بعد که دیدم انقدر توش فرو رفتم که خودمو فراموش کردم با خودم گفتم من کاری ازم برنمیاد واسه ی این مشکلات مگر اینکه بشینم دعا کنم براشون
اولویتم الان خودمم . تنهایی کسایی که شاید بشه گفت به آدم فکر میکنن فقط پدر و مادرن و لا غیر
منم قبلا از بقیه به جز این دو نفر توقع داشتم به منم فکر کنن ولی بعد دیدم توقع چیزی غیر از دلخوری و ناراحتی برام نداشت
ول کردم . انتظار و توقعمو به کل از بیخ و بن قطع کردم . خیلی سخته بودا ، آسون نیست چون یه جورایی انگار خودت خودتو تنها میکنی ولی خوب اینم استراتژی من بود . به این تنهایی میشه عادت کرد بعد یه مدت اصلا حس کردم قوی شدم ...

عزیزم کاملا میفهمم چی میگی ..
ولی یه وقتایی نمیشه .. یه جوری آدم گره میخوره به مشکلات که جدا شدن ازش سخته !
از اون بدتر وقتی آدمایی که برات مهمن رو اینجوری میبینی نمیشه بی تفاوت بود .. قبول دارم که خودمم یه جاهایی اشتباه کردم و الان یه جورایی همه وظیفم میدوننا ..
من از پدر و مادرمم هیچ انتظاری ندارم .. ولی قضیه :.7<ل خواستن .. آدم گاهی دلش میخواد ..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.