راسته که میگن امروز اولین روز تابستون نود و دو ؟؟؟ سه ماه گذشت ولی من انگار همون جای قبلی ام ! حتی یه قدم هم به جلو بر نداشتم انگار ! هنوزم غم نبودنش تازست ، هنوزم هر لحظه بهش فکر میکنم ، هنوزم روزی صد بار اسمشو بی هوا به زبون میارم ...
برای هیچی انگیزه ندارم ، فقط دوست دارم روزا زودتر بگذره ، انگار اصلا برام مهم نیست این عمر لعنتی چجوری داره میگذره ، چطور دارم این فضاحتو من نقش میزنم !؟ از خودم نا امیدم ..
دیشب فیلم اصغر فرهادی رو دیدم ، با مصیبت بلیت(ط؟) گیر اووردیم ! اصلا تابلو نبود ته بلیتا به ما رسیده ها ! ولی چسبید ! یه جایی دوست احمد بهش میگفت : من از اول بهت گفتم که نمیشه همیشه یه پات این ور جوب باشه ، یه پات اونور جوب .. یه جایی جوب گشاد میشه اونوقت میخوای چیکار کنی ؟؟؟؟
سرکارم نمیرم !