دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

دومینو با زندگی

اینبار دیگر پر نمیدهم به خیالت،برای پرنده ی بی بال و پر تمام هستی زندان است!!

من از اینکه هعی بهم بگن نمی تونی دارم دیوانه میشم !

بد می گم بگید بد می گم !!

آقاجون من خسته شدم از این حجم بزرگ نگرانی خانواده ! اینکه فقط نگرانن کافی نیست ! آدم تو زندگیش با فقط نگرانی به جایی نمیرسه ... نمیگ احتیاط لازم و حتی واجب نیست ولی نه همیشه و همه جا و هر لحظه ! من تا الان هر کاری خواستم انجام اول گفتم اگه این کارو بکنم خانوادم بدشون نمیاد ؟؟ ناراحت نمیشن ؟؟؟ یعنی من خواستم برای دل خودمم کاری انجام بدم اولین سوال باید این می بوده که این کار چقدر حال منو خوب می کنه !؟ ولی همیشه بر عکسه ! همیشه قبل از اینکه به فکر حس خودم بوده باشم به فکر این بودم که با این کار من کسی نگران نشه ، کسی بهش سخت نگذره ، کسی ناراحت نشه ! ولی دیگه نمی تونم اینجوری باشم ! دلم می خواد مامانم ، بابام دستمو بگیرن بگن بیا با هم تجربش کنیم نه اینکه صبح تا شب عین نوار ضبط شده فقط نه بیارن !نکن، نرو، نیا ، نشین، نبین، نخور .. آقا منزجز کننده شدن این حرفا برای من .. حتی الانم که دارم می نویسموشن عصبی می شم !! نمی تونم تحمل کنم !!!!!!!!!! 

چرا هیچ کس از اطرافیانم درک نمی کنن که منم یه آدم ! نمی تونم تا ابد برای دل اونا زندگی کنم ! دلم میخواد اگه قرار دو سه سال دیگه نه حتی بیشترم زندگی کنم یکم هیجان قاطی روزام کنم ! یکم از این روتین در بیام ! یکم این ترسو از زندگیم بیرون کنم ! یکم این به اعتمادی به عالم و آدمو کم کنم ! دلم نمی خواد مثل مامانم صبح تا شب روزنامه دستم باشه و به همه بدبین باشم ! تا یه جایی درکشون می کردم ولی الان هر چی می گن من نه تنها درکشون نمی کنم که با تمام قوا سعی می کنم برعکسشو انجام بدن حتی اگه ناراحت شن ! نمی گم از ناراحتیشون غصه نمی خورما ! ولی نمیتونم مثل قبل باشم ! من دلم نمیخواد مثل مامانم ، مثل یه زن شصت ساله زندگی کنم !!!! دلم می خواد خطر کنم .. دلم می خواد تو خیابون راه برم بستنی لیس بزنم ! دلم میخواد شالمو از سرم بندازم بزارم باد بپیچه لای موهام !! دلم نمیخواد مثل مامانم به این فکر کنم که شالتو سرت کن الان یکی به شخصی ترین حقوقت تجاوز می کنه ! دلم نمیخواد .. دلم نمیخواد انقدر احساس نا امنی کنم ! من دلم نمیخواد از آدمای شهرم بترسم !! من کلافه و داغونم ! عصبیم .. حتی الان که مامان زنگ میزنه حالمو بپرسه واقعا دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم ! من موووووج منفی که بهم میده رو نمی خوام ! من حتی خیلی وقته از حرف زدن با پدر طفره می رم ! چرا به جای اینکه همیشه عین یه بادیگارد دور و برم باشن و بپان کسی بهم آسیب نرسونه یاد نمیدن بهم مراقبت کنم از خودم ! چرا دستمو نمی گیرن ! چرا هم قدم با من نیستن ؟؟؟ چرا یا جلوترن یا عقب تر ؟؟؟؟ این همهههههههههه من درکشون کردم چرا یکم تلاش نمی کنن اونا منو درک کنن؟؟؟؟ 26 سالمه عین مامانم که یه زن 60 سالس رفتار می کنم چرا ؟؟؟ به کی بگم من اینو نمی خوام ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به کی بگم راحتم بزارید !

متنفرم از این کشور خراب شده و هزار تا عرف مسخرش ! متنفرمممممممممم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
آویشن سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 01:48 http://dittany.blogsky.com

واقعا سخته.امیدوارم زندگیت همونجوری پیش بره که خودت دلت میخواد نه اینکه بهفکر بقیه و برای بقیه آدمهای دور و برت جوونیت بگذره

بی تفاوت شدم .. نمیدونم خوبه یا بد ..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.