به بچه ها گفتم من هیچ وقت فکر نمی کردم دور از خانواده بمیرم .. حالا نه اینکه این خبرو جدی گرفته باشما ، یا حتی با مرگ مشکلی داشته باشما ! از عصری تا حالا دارم به این فکر میکنم غریب مردن چقدر ترسناکه .. تازه اینجایی که من هستم اصن غربت حساب نمیشه که .. خلاصه که خدایا اگه قرار منو بکشی لطفااا در کانون گرم خانواده باشم بعد بمیرم !
آآآآآآآآقا بعد ده روز اومدم رشت ، بچه ها که نبودن .. بخاری ها خامووووووووش ، خونه یخ کرده بود ! الان دو تا بخاری رو زیاد ولی دستای من هنووووز یخ زده ! بعد از اون ور هنرنمایی کردم ، زدم لامپ حالو ترکوندم .. برقا رفت ، یه نیم ساعتی هم به تنهایی با اونا درگیر بودم .. اصن دارم آچار فرانسه ای میشم برای خودما !!
آآآآخه سه تا ارائه تو دو روز پشت سر هم کار درستیه ؟؟؟ تازه امتحانم داشته باشی .. بعد من فقط پاور پوینتا رو درست کردم .. هیچ غلط دیگه ای نکردم .. خدا خودش بخیررررررر کنه این هفته رو ! زلزله بیا منو بخوووووور اصن .. والا با این استادامون.