دیروز اولین جلسش بود .. یه برگه ی سفید و یه جعبه ی دوازده رنگی مداد بهمون دادن و ازمون خواستن چیزی رو که تو پنج سال آینده ی خودمون میبینیم ، نقاشی کنیم ! تقریبا آخرای نیم ساعت وقتمون بود که کشیدمش .. ولی بازم مطمءن نبودم .. چون هر چی فکر کردم بازم هیچی نبود که من خیلی خیلی بخوامش !! حتی نقاشی کردن که فکر میکنم بهش عشق دارم هم چیزی نیست که من روش حساب باز کرده باشم .. یا حتی یه هدف خیلی بزرگ براش داشته باشم ! واقعا این بی تفاوتیم نسبت به همه چیز برای خودم هم آزار دهنده شده .. ولی بالاخره همه چیز شکل بهتری به خودش میگیره. سن 25 سالگی که دیگه خیلی بهش نمونده سنی نیست که بتونم اینقدر راحت و بی تفاوت از کنارش بگذرم!
عکس علی رو باز کردم گذاشتم کنار صفحم .. هر چند دقیقه یه نگاهی هم به اون میندازم .. همش پیش خودم تصور میکنم که اگه بود الان چی میگفت ؟ چجوری بود ؟ من چجوری بودم ؟یا اصن اون هنوزم یاد من میفته ؟ فکر نمیکنم ! کاش اینجوری نمیرفتی ...