دوست دارم بیام اینجا و از چیزایی که تو این کلاس جدید یاد گرفتم مفصل براتون بنویسم فقط نیاز به یه زمانی دارم که بتونم تمرکز کنم و همه چی رو با جزییاتش بگم .. علی الحساب اینو داشته باشید از من " مواظب ضمیر ناخودآگاهتون باشید و دانشتون رو تو این زمینه بالا ببرید "
جوابا قرار تا ده شهریور بیاد انگار ، این هفته خیلی ذهنم درگیر این موضوع بود ، همش به فکر بعدشم ، اگه قبول شم یا حتی اگه قبول نشم ... روزای آینده خیلی برام گنگه ولی من آرامش دارم این روزا ! دارم از در دوستی با خودم وارد میشم .. یکم صلحم لازمه دیگه ، نه ؟؟
"مراقب داشته هامون باشیم"
دوباره دارم کتاب نیمه ی تاریک وجود رو میخونم ! زیاد ازش پیش نرفتم ولی احساسم نسبت به خودم خیلی بهتر شده ! دوشنبه هم که با دوستم بیرون بودم اتفاقی یه کافه کتاب پیدا کردم که البته محیطش خیلی دنج و آروم نیست ولی دوست داشتنی بود ، عضویتش یه ساله بود که هر دومون ثبت نام کردیم و توی همون چند مین اینقدر سوتی دادیم که فکر کنم اون بنده ی خدا اصلا باورش نمیشد که به عمرمون یه کتاب خونده باشیم چه برسه به عضویت یه ساله ! خلاصه که بسی روح و روانشو شاد کردیم..فکر کن به بیعانه گفتم "بیانیه" ، بعد دوستمم هی تاکید میکرد که ما "هر روز" دوشنبه میایم اینجا :))
امروزم یه تولد دعوت بودیم که هر چند خیلی ییهویی برگذار شده بود و من اصلا با اون جمع حال نمیکردم ولی خوش گذشت !!
فردا صبحم دعوت شدم خونه ی دوستم که خب چون خیلی کم این مدلی رفت و آمد داشتم زیاد برام خوشایند نیست ولی باید برم .. مطمئنم کلی هم اونجا قرار خوش بگذره !
چرا جواب کنکور نمیاد ؟؟
الان تنها چیزی که دلم میخواست این بود که یه زوط بالا سرم بود منو وادار میکرد از اینقدر بی خیال و بی تفاوت زندگی کردن دست بردارم !
وسلام..
بنظرم هیچ وقت برای شناختن یه آدم دیر نیست .. الان تنها حسی که دارم شرمندگی از خودم و احساسم ...
خیلی حرفی برای گفتن ندارم..نه کار خاصی میکنم و نه اتفاق خاصی میفته .. نه روزها راحت تر شب میشه و نه شبا زودتر به صبح می رسه.
خدا رو شکر تو این چهار پنج سالی که رانندگی میکنم تا حالا دچار صانحه یا شایدم سانحه رانندگی نشدم ولی خب وقتی از این و اون راجع به شاهکاراشون میشنوم هی پیش خودم حلاجی میکنم من اگه بودم فلان کار رو نمیکردم یا اینجوری حل و فصلش میکردم و ..حالا ما امروز چهارتا خانوم متشخص تصمیم داشتیم بریم یه جایی که مانتوهاش اووف شده بوده یه دلی از عذا یا شایدم عضا یا حتی عزا و عظا در بیارم ولی دو مین مونده به محل اوووف شده ی مورد نظر تصادفی کردیم جانانه،البته که من پشت فرمون نبودم ولی خب به این نتیجه رسیدم خیلی هم مدیریت بحران تو این شرایط جواب نمیده بس که هر کی از راه می رسه یه نظری میده و حتی خود سرانه کاری میکنه که بهش هیچ ربطی نداره..
تازه برای اولین بار تجربه ی سوار شدن تو ماشین پلیس هم داشتم.حالا به عنوان همراه یه مثلا مجرم به خاطر فوضولی یه آدم بیکار هم که هست باشه ولی جالب بود . تازه شونصد بار هم برای حجاب بهم تذکر دادن آخرش دیگه شالمو مدل لبنانی بستم خودشونم خندشون گرفته بود.. اینم فان امروز ما بود دیگه ، ولی جدا از شوخی واقعا خدا به خواهرم و به هممون رحم کرد که کسی طوریش نشد ..
بهم پیغام داده که فلانی که هی برام پیغامهای چرت و پرت میزاره تویی ؟من الان چی بگم به خودم و به اونی که دوست داشتن و این همه عذاب و ناراحتی منو اینجوری میبینه ؟ که بعد از این همه مدت منو اینجوری شناخته ! چی بگم بهت علی ؟ چی میخوای بگم لعنتی ؟ ؟ ؟؟؟ ؟
مامان من سرطان ریه داشت ، بیشتر سال های بچگیم رو یادمه که مریض بود ! 14 ، 15 سال پیش بعد از شیمی درمانی مجبور شدن جراحی کنن .. همون موقع هم میگفتن احتمال بهوش اومدنش کمه ، اینقدر که چند بار تا اتاق عمل رفت ولی هی منصرف میشد و میگفت میخوام حتی اگه قرار روزای کمی زنده باشم ، اون روزا رو کنار بچه هام باشم ! خدا رو شکر عمل شد و عملش موفقیت آمیز بود ولی دکتر بهش گفته بود این یه دونه ریه تو رو 14 ، 15 سال بیشتر سر پا نگه نمی داره ! چند روزا پیشا داشت بهم میگفت امسال آخرین سال از اون 14 ، 15 سال ها ! بهش گفتم مادر من دیگه نشنوم از این حرفا بزنی یا حتی از این فکرا بکنی ! خیلی باهاش حرف زدم سعی کردم این فکر رو از ذهنش بیرون کنم ولی انگار خیلی هم موفق نبودم .. این چند روز همش میگفت خوب نیست ، خوب نبودنش هم بیشتر احساس خوب نبودنه ، هر چی اصرار کردم بریم پیش دکترش قبول نکرد ! میدونم نگرانه و ترسیده ولی نمیدونم چیکار میتونم بکنم .. فقط از خدا میخوام نیاد اون روزی که من تو این دنیا بدون پدر و مادرم باشم !
دیروز بعد از ظهر هم برای اولین بار رفتم بازارچه ی محک ، همیشه پرداختام به حسابشون بود ولی دیروز سه نفر دیگه رو هم با خودم بردم و خوشحالم که اینکار رو کردم ! میدونم که همین کمکای خیلی خیلی کم هم میتونه مفید باشه ! خیلی هم شلوغ بود ، موجی که اغلب جوونا راه انداخته بودن واقعا جای خوشحالی داشت .. همه با دل و جون از هم میخواستن حتی اگه شده یه کمک خیلی خیلی کوچیک بکنن .. قیمت دارو ها رو نوشته بودن و به دیوارا زده بودن ، یه آمپول 6 میلیون ؟؟؟ تازه یکیشم کافی نبود !! من نمیدونم خدا چرا دست گذاشته رو این طفل معصوما ! آخه این بچه ها چه گناهی دارن که باید اینقدر درد بکشن ؟؟؟
امروز رو اصلا خوب شروع نکردم ، تمام روز مچاله شده بودم توی خودم .. حتی دیگه دلم نمیخواست نفس بکشم ! هنوزم ...